مردی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد اما هر وقت که چشم های خود را می بست تا بخوابد مگسی می آمد و روی صورت او می نشست. پادشاه با دست محکم به صورت خود می زد که مگس را دور کند. مدتی گذشت و پادشاه از آن مرد پرسید:((اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟)) مرد گفت:((مگس را آفریده تا زورگویان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد!))
نظرات شما عزیزان: