آورده اند که اعرابی فقیر به قصد یافتن کار و بدست اوردن قوت و غذا و مخارج زندگی وارد شهر بغداد شد. در بین راه رستورانی که در ان انواع غذاها ی مختلف و متنوع به مشامش خورد و از ان خوشش امد اما پولی با خود نداشت که برود بنشیند و دستوربدهد تا غذای دلخواهش را برایش بیاورند و او تناول کند با خود گفت وارد می شوم تا ببینم چه پیش می اید، وارد رستوران شد و به محل طبخ غذا رفت،توبره ای را که به همراه داشت باز کرد، مقداری نان خشکدر ان بود، نانها را با تشریفات خاص بیرون اورد و تکه تکه بر روی بخاری دیگ غذا گرفت و چون نرم می شد و بوی غذا بر می داشت انرا می خورد.
اشپز که شاهد کار اعرابی بود خوب او را با حیرت و تعجب نگاه می کرد بالاخره نان های اعرابی تمام شد ، خدا را بر این غذاهای گوارا شکر کرد وخواست از رستوران بیرون برود که اشپز جلو او سبز شد و گفت:کجا؟ اعرابی گفت می روم به کاری برسم.
آشپز از او مطالبه ی پول کرد و اعرابی هم از دادن پول خودداری نمود و گفتمن چیزی از تو نخورده امکه پولی بپردازم اما نگفت پول ندارم.
مشاجره بالا گرفت دکان دارهای اطراف امدند و برای این مشاجره هر کدام نظری داشتند اما نظر هیچ کدام رضایت طرفین را فراهم نکرد در همین حال بهلول از انجا می گذشت اعرابی چشمش به بهلولافتاد و از او خواست تا بیناو و اشپز قضاوت کند. بهلول ماجرا را پرسید و اعرابی دقیق انرا گفت و اشپز نیز گفته های اعرابی را تایید کرد، بهلول به اشپز گفت:
این مرد از غذاهای تو چیزی خورده یا نه؟
اشپز گفت: از غداهای ما چیزی نخورد ولی از بو و بخارهای ان استفاده کرده است.
بهلول به اشپز گفت:
خوب گوشت را باز کن و درست گوش بده، بعد سکه هایی که در جیبش داشت بیرون اورد و یکی یکی انها را به اشپز نشان داد و به زمین انداخت و انها را بر می داشت و به اشپز می گفت صدای پولها را تحویل بگیر.
اشپز اعتراض کرد و گفت این دیگر چه نوع پول دادن است؟
بهلول گفت: قضاوت من که به عدل و انصاف استاین است که کسی که بخار و بوی غذا می فروشد باید در عوض صدای پول را تحویل بگیرد.
نظرات شما عزیزان: