روزی در یک روستای دور افتاده پیرمردی به همراه دخترش در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد.پیرمرد هر روز صبح به زمینش می رفت تا در آن جا کشاورزی کند.اما با این حال به یکی از اهالی روستا که مردی ثروتمند و در عین حال مغرور بود بدهکار بود.پیرمرد روزها کار میکرد تا بلکه بتواند پولی بدست آورد و بدهی اش را به مرد ثروتمند بدهد.اما با این حال نمی توانست کاری از پیش ببرد.
روزها می گذشت تا این که یک روز مرد ثروتمند به پیش مرد کشاورز آمد و به او گفت:"من یک سنگ سفید و یک سنگ سیاه برمی دارم و آن ها را در کیسه ای قرار می دهم؛آن گاه تو باید یکی از آن ها را برداری؛اگر سنگ سیاه را برداشتی من همه ی بدهی ات را به تو می بخشم.و اگر سنگ سفید را برداشتی باید دخترت را به عقد من دربیاوری."
پیرمرد که دیگر توان پرداخت بدهی اش را نداشت شرط را پذیرفت.سپس مرد ثروتمند دو سنگ سفید از روی زمین برداشت و به داخل کیسه گذاشت. پیرمرد هم که نقشه ی مرد ثروتمند را فهمیده بود دو راه بیشتر نداشت.یا باید به همه می گفت که مرد ثروتمند چه نقشه ای دارد که در آنصورت باید تمام بدهی اش را پرداخت می کرد و یا باید یکی از سنگ ها را برمی داشت که در آن صورت هم باید دخترش را به عقد مرد ثروتمند در می آورد.
پیرمرد در دو راهی گیر کرده بود؛در دو راهی که در هر صورت به ضررش بود زیرا از یک طرف پولش را از دست می داد و از طرف دیگر دخترش را.
در همین حال بود که ناگهان فکری به ذهن پیرمرد رسید.پیرمرد دستش را به داخل کیسه برد و یکی از سنگ ها را برداشت و بی آن که مرد ثروتمند ببیند آن سنگ را بر روی زمین انداخت و سپس با هول و هراس گفت:"ببخشید,هواسم نبود؛سنگی که برداشته بودم بر روی زمین افتاد."
مرد ثروتمند که از دست پیرمرد عصبانی شده بود گفت:"آخر من چگونه این سنگ را از میان این همه سنگ ریخته شده بر روی زمین پیدا کنم؟"
پیرمردهم جواب داد:"خوب ایرادی ندارد,ما می توانیم با دیدن سنگی که در کیسه وجود دارد رنگ سنگ دیگر را بفهمیم."
مرد ثروتمند هم که دیگر چاره ای نداشت سنگ سفید را از کیسه بیرون آورد و از این طریق دیگران فهمیدند که سنگی که بر روی زمین افتاده بود سنگی سیاه بود و بنابر این مرد ثروتمند مجبور شد تمام بدهی پیرمرد را به او ببخشد.
در پایان هم پیرمرد به این نتیجه رسیده بود که:
"مردان بزرگ هنگامی که به بنبست می رسند یا راهی پیدا می کنند و یا راه جدیدی را بوجود می آورند."
نظرات شما عزیزان: